تا هستی و به یاد میآوری، محمد هست
گفتوگوی اختصاصی مجله فراسو با ابراهیم گلستان – تابستان 89
فرشاد تاجبخش: ابراهیم گلستان نویسنده، مترجم، عکاس، منتقد و فیلمساز برجسته ایرانی است. «اسرار گنج دره جنی»، «آذر، ماه آخر پاییز»، «خشت و آینه»، «از روزگار رفته حکایت»،... و ترجه کتابهایی چون «هاکلبری فین»، «کشتی شکستهها»، «زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکوبر»، «دون ژوان در جهنم» از جمله آثار وی هستند. . ابراهیم گلستان از همکلاسان و دوستان بسیار نزدیک و قدیمی محمد بهمنبیگی است. بیش از سه دهه است که از ایران خارج شده و در انگلیس سکونت دارد. در همه این سالها دوستی و روابط میان گلستان و بهمنبیگی پابرجا بود. با هم در ارتباط بودند و از کار و فعالیتهای هم مطلع. نزدیکی و شناخت آقای گلستان به بهمنبیگی و علاقه عمیق من به این دو مرا به فکر انداخت تا از گلستان زنده، ویژگی ها و خصوصیات رفیق رفته اش را جویا شوم. همواره دوست داشتم بدانم و بفهمم آقای گلستان درباره مرحوم بهمنبیگی و آثارش چه نظری دارند. برای من خیلی مهم بود و یقینا برای بسیاری از خوانندگان نیز.
|
|
در مخیله ام انجام چنین مصاحبهای حتی پرسیدن چند سوال ساده را دور از واقعیت میدیدم چرا که نشریه ما نشریهای محلی و منطقه ای بود و گلستان نویسندهای ملی و فرا ملی. وقتی که در همصحبتی با سرکار خانم سکینه کیانی چنین فکری را مطرح کردم وی استقبال نمود و با آقای گلستان به رایزنی پرداخت. جواب مثبت گلستان مرا بر سر ذوق و شوق آورد و آن چه در ذهن من ناشدنی مینمود، واقعیت یافت. در حقیقت بزرگی بهمنبیگی و آثارش و ارج و احترام گلستان به او راه این مصاحبه را سخت هموار کرد.
در مقالهای خوانده بودم «گلستان برای خودش پدیدهایست. او روحیه ای مستقل و انتقادی دارد، و از جمله مدرنتـرین نویسندگان ما در دهه چهل و پنجاه شمسی در ایران است» و پس از گفتوگو با او و مطالعه آثارش وی را همینگونه یافتم. مصاحبه تلفنی با آقای گلستان از آن چیزی که در ادامه میخوانید کوتاهتر بود. متن پیاده شده را که برای مشاهده و ویرایش به آدرس وی فرستادم مطالبی تکمیلی بر آن افزودند بطوریکه بعضی پاسخهای بکر و تازه که در قامت سوالات تلفنی و محدود من نیامده بود در پاسخهای گلستان آمد و بر اهمیت مصاحبه دوچندان افزود. شاید هم توضیحات الحاقی، سوالاتی جدید در ذهن خوانندگان رقم زند.
از آقای گلستان بخاطر اجازه و انجام این مصاحبه بی نهایت تشکر میکنم. همچنین از سرکار خانم کیانی که این مهم با رایزنی وی میسر شد.
آخرین باری که شما آقای بهمنبیگی را دیدید کی بود؟
من متاسفانه الان 34 سال است قدم به ایران نگذاشتهام. فکر کنم آخرین باری که محمد را دیدم سال 1972 یا 73 میلادی بود. شاید هم محمد آمد تهران و آنجا همدیگر را دیدیم.
ارتباط تلفنی که با هم داشتید؟
بله، واضح است. من مرتب تلفن میکردم بهش. این آخرها که حالش چندان خوب نبود و از دوری و ضربهای که به تنش رسیده بود رنج میبرد، گاهی از همان راه دور میفهمیدی که طاقتش برای بیشتر گفتوگو کردن تمام شده. در واقع حس میکردی که نه تنها طاقت تن بلکه توان حسی و حوصلهاش دارد ته میکشد. من از همان راه دور در دردش شریک میشدم. وقتی که وسط حرف، وسط یک جمله گفتوگو را ول میکرد و میرفت. ساکت میشد. گوشی تلفن را ول میکرد و دیگر حرف نمیزد. من درد میکشیدم همانجور که خودش از اینکه دیگر سوار اسب نمیشود و در دشتها و کمرها تاخت نمیکند تحمل خانه نشینی و رنج بدن را نمیکند. آنقدر هم که بستگی به همان محل و محوطه کاری که دیگر در دستش نبود داشت و ضمنا شاید امکان سفر به خارج را یا نداشت و نمی خواست داشته باشد که در یکجور درماندگی که حد و حق او نبود گیر میکرد و یا خود را گیر کرده میدید که ساکت میشد. و من در این چندهزار کیلومتر دورتر از او یا باید نتوانم چیزی بگویم به او یا اگر سکینه گوشی را بعد از او برداشته بود با سکینه چند کلمهای بگویم و من هم گفتوگوی تلفنی را قطع کنم.
سخت بود. دردناک بود دیدن افت نیروی مردی که صاحب کوشاترین نیروهای مقاوم و مداوم بوده است و امروز اسیر وضعی است که نفهمندهها و عقب ماندهها برایش ساختهاند. بقیه را از سکینه بپرسید.
من علاقه شدیدی بهش داشتم. علاقه ام همراه بود( یا شاید شاخه ای بود) از احترام به کار و کوشش درست و پرثمر او. علاقهام به او از روی هوش ورفتار او بود و از آن مقدار هوش وسنجیدنی که از کار او در پیش من بود. به حد هوش و قدرت سنجیدنی که من داشته باشم. شما نگاه کنید به وضع یک جوان ایلیاتی که حتی زندگی ایلیاتی او در همان حدی هم که دوره رضاشاه بود مختل شده است از یک طرف و از طرف دیگر روبروی دروازه بازی که حاصل تبعید پدرش و همراهی حرفهای پدرش با خان بزرگ در محیط غریبه تهران هفتاد هشتاد سال پیش بودهاست، یک چنین جوان بیاید به یک آشنای دور خود فکر کند شاید چیزی بداند، بیاید پهلوی این آشنا و بگوید من دارم برمی گردم به ایل، به زندگی عشایری، در آن بحبوحه قحطی و سختی زمان جنگ، تو بیا به من اسم چند صفحه موسیقی کلاسیک بده و بگو از کجا گیر بیاورم. آنوقت زمان جنگ بود و صفحه موسیقی که سابقه نداشت در تهران گیر بیاید گیر نمی آمد یا بسیار بسیار محدود گیر می آمد. اطلاع از موسیقی کلاسیک غرب هم کم بود و شاید کمتر از عده صفحههای کلاسیک که میشد در تهران گیر آورد. در آن حیص و بیص آن سالها یک ایلیاتی می خواهد از موسیقی کلاسیک سر دربیاورد. این در 65 سال پیش! قصهاش و بخصوص یکی از پیآمدهای خنده دار این شوق را خودش نوشته، بخوانید. این عشق به جستجو، این شوق به پیشبرد فکر و ذوق و فهم و رشد! بیست و پنج سال بعد هم باز به من گفت برای همان آموزشگاه عشایریاش در شیراز برای بچهها کلاس سینما و فیلمسازی فراهم کن و از من خواست این کار را برایش رو به راه کنم. میدیدم که نمی توانم چون نمیشود، چون نمیگذارند. او امکانات وسیع در ایلات و عشیره ها را داشت و من میدیدم تمام امکانهایی که برای کار خودم فراهم کردهام عاطل مانده است و من باید نمانم. باید بروم. باید بروم چون لجن، لجن رسمی، لجن دولتی و همچنین لجن عمومی و فساد فکری، محیطم تا خرخرهام را گرفته. یکی از لحظههای شدیدترین درماندگی های زندگی خود من همان بود که دیدم نه فقط نمیگذارند بلکه نقص حرکت او هم مآلا خواهد شد. بهش گفتم همه جور طرح و پیشنهاد میتوانم بهش بدهم اما کوچکترین اقدام و دخالت مستقیم من باعث آشفتگی کار او میشود. شاید، ولی حتم داشتم که چنین خواهد شد. بهش در کمال خلوص و روشنی گفتم چرا و از چه ناحیهای و از زبان چه آدمهایی دردسر و مانع تراشیده خواهد شد.
آن قصه صفحههای موسیقی کلاسیک برمیگردد به سال 1325 و این قصه آموزش سینمایی به سال 1350. یک ربع قرن فاصله و عمیقتر شدن خرابیهای فکری جامعه در عین وسیعتر شدن امکانات مادی. بدبختی و حس بدبختی بیشتر یعنی همین!
من محمد را از سال 1315 میشناختم، وقتی برگشته بود به شیراز و در دبیرستان شاپور درس میخواند. دو سه کلاس از من بالاتر بود. بعد هم که در تهران وقتی دانشکده را تمام کرده بود و من تازه میرفتم دانشکده.
جناب آقای گلستان، شما از همکلاسان و دوستان قدیمی مرحوم بهمنبیگی بودید و با خصوصیات و کارهای وی آشنایی داشته و دارید. میخواستم بپرسم که جناب آقای بهمنبیگی چه خصوصیات ممتاز و ویژهای داشتند؟
اولا که این «جناب، جناب» بازی را بگذاریم کنار. همینطور هم به کار بردن ضمیر و صیغه جمع برای آدمهای فرد و یا مثل محمد آدمهای منفرد و منحصر به فرد. خصوصیات به قول شما «ایشان» خصوصیات خوب درجه یکی داشت، خیلی مشخص و خیلی برجسته و کمیاب. صریح بود. آدم خیلی صریحی بود. خیلی صمیمی بود. روراست. به طور مشخص اعتقاد به یک چیزهایی داشت که پیش آدمهای دیگر، یا افراد دیگر نمیبینی یا کم میبینی. پاک بود. صبور بود وقتی باید صبور باشی. به طور مشخص اعتقاد به چیزها و گزهای اخلاقی داشت که کمتر پیش کسان دیگر میبینی. با این چیزها و گزهاست که آدمی «کس» میشود. آدم پاکی بود و من تا آنجا که میدیدم در او جز صفات یک «آدم» و یک آدم خوب چیزی نمیدیدم. شاید این بخت یا فرصت من بوده است.
درباره کتابهای ایشان چطور؟ احتمالا شما همه و یا برخی از کتابهای ایشان را مطالعه کردهاید. این کتابها از لحاظ محتوایی و فرمی چگونهاند؟
کتابهایش به فارسی کلاسیک و دلچسبی نوشته شده. خیلی خوب نوشته شده. غلطهای معمولی امروزه را که دیگر از زور معمولی بودن جای درست بودن را گرفتهاند ندارد. «اقشار» و «اهداف» و «خسته نباشید» ندارد. سواد فارسی محمد خیلی خوب بود. خوب مینوشت، در نتیجه با ذوق جوشنده و زبل مینوشت. مسائل فرمی یک رشته فرمول نیست. قلق شخصی است. قاعده برای همه نیست. فرم و استیل نشانه شخص و شخصیت است. او شخصیت داشت. تئوریهای قزمیت ارزانی قلم به دستهای قزمیت. او قزمیت نبود. از خیلی هم که به اسم نویسنده اسم در کردهاند هم بهتر مینوشت و هم در فراسوی نویسندگی کار عملی اجتماعی مهمتری، بسیار مهمتری را، بسیار بسیار مهم، را انجام داد.
مسائل فورمی و آرتیستی از نفس کار در میآید نه اینکه بر کار تحمیل شود. نویسندههای درجه اول مثل هم نمینویسند. نوشتههای او قصههای شخصی خودش است که با صمیمیت او ترکیب و جور شده و صاف به دل مینشیند. این خودش بود. قلق نکرد. شوخی و حتی زخم زبانهای او ظریف بود. پیش پا افتاده نبود. در حرف زدنهایش هم همینطور. یعنی اگر میخواست شوخی کند «لچر» نبود و به لچری شوخی نمیکرد. اگر حضور ذهن نداشتی نمیفهمیدی.
در هر حال کتابهایش از بهترین نوشتههای چهل پنجاه یا شصت سال اخیر است. خواه آنها که قصه گویی است و یا آنهایی که ارزش فولکولوری و آنتروپولوژی و مردمشناسی راهگشا دارند، مثل «عرف و عادت ...» که شصت و پنج سال پیش درآمد و کسی مانند هدایت را مبهوت و شوق زده کرد.
قصههایی هم گفته است چه خلق شده باشند چه روایت واقعیت، نوشتههای والایی هستند. هم حالت و اندیشه را بیان میکنند و هم گزارش واقعیتاند. یعنی که در بیان واقعیت دارد یک اندیشه را منتقل میکند، خواهی نخواهی. چه قصد چنین کاری داشته چه خود به خود آمده.
آیا کتابهای وی به انگلیسی هم ترجمه شده؟ در کشورهای اروپایی مثل انگلیس، و یا آمریکا؟
من خبر ندارم. من از این چیزها نه خبر دارم نه به آن اهمیت میگذارم. ترجمه به انگلیسی یا به هر زبان دیگر دلیل اهمیت یک کار نیست. و نمیشود. یک هیئت یا یک نفر در انگلستان یا آمریکا ننشسته که خوب قضاوت بکند و دست به ترجمه بزند. بیشتر این ترجمهها هم که بعد از انقلاب در خارج درآمده اساسی قلابی دارند و بیشتر از نوشتههای سطحی و بی اهمیتاند که یا به خاطر آسان بودن اصلشان یا در جوار اتفاقهایی که افتاده اند و یا اصلا به صورت لنگنده به خرج خود نویسنده چاپ شده اند تا به معروفیتی که فکر میکنند برسند و پیدا کنند درشان میآورند. بهمنبیگی این کارها را نکرده. برعکس یک آمریکایی ضد او مقالهها نوشته بود که او با این کلاسهای عشایری دارد زندگی آرام و زیبای طبیعی آنها در دامنه کوهسارهای فلان و فلان را خراب میکند. همان نظرهای رمانتیکی مستعمراتی چپاول کننده امکانات طبیعی و انسانی یک منطقه به نفع قدرتهای نهایتن سرمایه و بانکهای غربی. شما اما یک جایی نشستهاید دارید میبینید به چشمی که فقط به آنجا و محیط دوخته شده است و با قضاوتی که حاصل همان محیط فعلا کمرشد و یا رشد گم کرده یا رشدش آهسته شده یا به کج رفته است. اینجور آرزوها و هوسها به درد برداشت وقضاوت و ارجگذاری درست و بیشیله پیله نمی خورد. این نه فقط کافی نیست بلکه بیشتر اشتباه هم هست و غلط هم هست. تازه ترجمه خیلی به ندرت حق اصل کار را بهش میدهد. حتی در همان زبانهای اروپایی و بین خودشان هم. ترجمه بوف کور هدایت هم اگر به فرانسه خوبی هم باشد آن حال و هوای اصل فارسیاش را ندارد. به هر حال من نه به این ترجمهها توجه و آشنایی میخواهم و نه از ترجمهای از بهمنبیگی خبر دارم.
این سوال را از این جهت پرسیدم چرا که من قبلا یادداشتی از شما خوانده بودم که از یکی از دوستان مترجم و انگلیسیزبانتان خواسته بودید کتاب « بخارای من، ایل من» را ترجمه کنند...
بله یکی از آشنایان من بود که فکر می کردم میتواند این کار را انجام دهد. الان هم من خبر ندارم که انجام داده یا نه چرا که با او در تماس مرتب نیستم. او حالا به ادبیات و زبان چینی رو آورده. گمان نمیکنم کار محمد را ترجمه کرده باشد چون اگر کرده بود صدایش در میآمد. او یک آقای آمریکایی است که قبلا یکی از کارهای مرا ترجمه کرده بود اما من مقداری خرج کردم و به سفر آمریکا رفتم که جلوی چاپ آن ترجمه را بگیرم. که گرفتم هم. اینها همه مال سالها پیش است. بههرحال ترجمه یک کتاب از بهمنبیگی باعث اهمیت بهمنبیگی نخواهد شد. اهمیتی که او به آن حاجتی نداشت. بهمنبیگی آدمی است که کارهایی بسیار مهمتر در حد دیگری کرده. شما به این ترجمه و این فکرها توجه نکنید. محمد بهمنبیگی مرد بزرگی بود که نویسنده هم بود. اگر نقاش بود یا موسیقی ساز بود چه جور میخواستید که نقاشی یا موسیقی او ترجمه شود. فکر بکنید میشود تابلوی رامبراند را به سبک نقاشی ایرانی ترجمه کرد؟ یا کنسرتهای براندبورگ باخ را به چهارمضراب یا دستگاههای ایرانی درآورد؟ معنای غزل حافظ را میشود به زبان انگلیسی یا فرانسه درآورد یا آیا میشود حتی به همین زبان فارسی خود حافظ برگرداند که حافظ باشد. اهمیت در این است.
این همه سعی در مثل حافظ گفتن به جایی رسیده است؟ یک فکر یک «فرم» حاصل خودش را میخواهد که در دست آدمی که توانا باشد همان یک فرم را پیدا میکند به اندازه همان توانایی. ارزش هنر در همین حد توانایی در پیدا کردن همان یک فرم است. دنبال اینجور تبلیغات که فلان کس فلان و فلان نروید و نباشید. اهمیت محمد هم در اینکه کتابش به چه زبانی ترجمه شده باشد نخواهد بود. در اصل کارش و در اصل کارهایش است. شما ببینید که از میان اینهمه بیکارههایی که به حساب خودشان منتقد هستند و نقد میکنند چه کسی چه اشارهای به نوشتههای محمد و به ارزش بینظیر زبان و بیان مهربان و در عین حال گزنده نثر او کرده است. «داوری ملابهمرد» او را در کتاب اگر قره قاج نبود را بخوانید یک نظیر و یک مانند آن در میان این نوشتههای تنگنفس که نوشتهاند و بیشتر از خودشان مدح کردهاند پیدا کنید. اگر کردید! نمیکنید. نمیفهمند که بکنند. از بیتربیتی و بیادبی و نخوت و اینچیزها که می گویند نیست که من میگویم این منتقدین که خود را به کرسی انتقاد نشاندهاند و خلقالله جوانسال را میفریبند و فریفته اند احمقاند و نفهمند و پرت میگویند. شما نخواندن و سکوت آنها را مقابله کنید با آن نوشته بیمانند و بینقص و استوار محمد.
شما اگر بخواهید از بهمنبیگی انتقادی داشته باشید در چه زمینهای انتقاد میکنید؟
میگویید یعنی اول بخواهم انتقاد کنم بعد بیایم جستوجو کنم که از چه چیز باید انتقاد کنم؟ مگر من مرض دارم؟ چه انتقادی میتوانم داشته باشم؟ شاید بتوانم بگویم که مثلا توی خواب خرخر میکرد. کار بزرگی که او کرد، آن بزرگی که از خودش نشان داد، کار اساسی اجتماعی بزرگی که کرد در ایران، جا برای نق نق نمیگذارد اگرچه نقنق کن ها را هل بدهد به زر زر کردن. اگر چه هیچچیز علاج درد نقنق کنها نیست و نمیشود و نباشد. در میان این همه ظلم و شقاوتی که این گروه نزدیکان و آشنایان محمد، هم از دستگاه بالای ایل و هم از دستگاه دولتی ضد ایل دیدهاند و کشیدهاند محمد چه جوری میتوانسته است بهتر از این و برجسته تر از همان نوشتههایش بطور عینی، آن هم به طور عینی و مطلق عینی، مطلقن بیبازی با احساس و فقط از روی آنالیز علمی وضع را بنویسد؟ در همان کتابهایش. و یا چه کس دیگر در کجای این مملکت نوشتهاست؟ فقط میشود گفت که او چرا مطلقن با یک دید «علمی» فنومن وضع ایلی را بررسی نکرد. اما با یک دید عملی به وضع ایل رسیدگی کردهاست بیآنکه در ورطه چرت و پرتهایی بیفتد که در منطقههای فکری و سیاسی و ادبیاتی ایران سالهای دوره زندگیش رسم بود و رسم شد و سعادت یک چندین نسل را به باد داد؟!
یک سری اتهامات و انتقاداتی به بهمن بیگی میزنند و میکنند نظیر همکاری با اصل چهار ترومن و حمایت از وی یا اینکه کارهای بهمنبیگی در راستای سیاستها و اهداف دولت شاه بوده ...
گه می خورند ... بنویس از گلستان پرسیدم و گلستان جواب داد گه میخورند. شکر میخورند هم نه. بنویس گلستان گفت «گه». گاف با ضمه رویش و «ه» گرد، «ه» هوز. بگویند خودش خورده. بگویند بیتربیت است. بگویند. هر چه دلشان میخواهد. «اتهامات یا انتقادها»! آنچه بر کرسی قبول خواهد نشست در آخر فقط واقعیت است و حقیقت. در این مملکت یک عده بدبخت و خاکبرسراند که دستشان از زور بی عرضه بودن خودشان به جایی نمیرسد و کاری از دستشان بر نمیآید و برنیامده حسودی کسانی را میکنند که بلدند کار کنند و در درجههای توفیق کاری هم کردهاند، بعضیهاشان کارهای بسیار مهمی هم کرده اند. درباره حرفهای این حسودها شما پرتی و زشتی و ضرردادنشان را نشان دهید. فقط سوال نکنید. جواب را به طور روشن بدهید. به طور قاطع و نه به صورت کمک گرفتن از مهملات و خرافات از سکه افتاده. آی بنازم به کار محمد که در حد معارف عشایری کار قاطع و محکم کرد.
چرا نباید در اصل چهار کار را انجام بدهد؟ به کمک اصل چهار بود که پایه این کار، این درس دادنها و با سوادکردنها نهاده شد و این کار به راه افتاد. اصل چهار یعنی چی؟ مگر شما سوار اتوبوس آمریکایی نمیشوید؟ مگر از گرامافونهای آمریکایی استفاده نمیکنید؟ مگر الان که آمریکا هواپیما به ایران نمیفروشد ایران دچار مکافات هواپیمایی نیست؟ این حرفها چیه؟ این حرفها، حرفهای عهد بوق است و مال آدمهای بدبخت و درمانده است...
در دولت شاه هم خیلی کارهای اساسی و بااهمیتی انجام گرفت. مثلا رضاشاه با رهنماییهای علی اصغر حکمت که شیرازی بود، به رهنمایی علی اکبر داور که او هم شیرازی بود معارف و عدلیه و دارایی را با قوت خوش درست کرد. راه درست کردند. ارتش درست کردند. مملکت ترقی پیدا کرد. حالا اینکه مثلا فلان آدم خوشش نیامد یا ملکش را ازش گرفتند یا حبسش کردند... این که نشد حرف! اگر اشتباهی کردند بد کردند. شما که نمیتوانید پیشرفتها و ترقی مملکت را که همش هم همراه امکانات فنی ساخت خارج بود نفی کنید. خب که چی!
اگر بهمنبیگی میخواست کاری بکند باید با چی میرفت؟ اگر ماشینی که سوارش میشد ساخت آمریکا بود نباید سوار میشد؟ باید با خر میرفت؟ این چه حرفیه! شما اگر اینچیزها را مینویسید چشمتان را باز کنید. شما جواب این ایراهای کجرونده و به اشتباهاندازنده مردم را با توضیح درست خودتان بگیرید. وظیفه اخلاقی و حرفهای شماست این. روشن کنید. تاریکی را کمک ندهید.
بهمنبیگی در آخرهای اسفند 1348 یک هفته مرا برد به محلهای این چادرهای دبستانی. این از گرم کنندهترین و شادی آورترین یادبود سالهای گذشته من است. ازبیابانی به بیابان دیگر میرفتیم. و چادرهای دبستان ها را با آن ردیف کفش و ملکیهای بچهها که جلوی چادرها به صف گذاشته شده بودند. این آموزشگاهها را که پر بود از زیبایی و جوانی و چشمهای درخشان و آمادی زندگی بهتر را میدیدیم. بچهها در همه این آموزشگاه وقتی درس را جواب میدادند با فریاد جواب میدادند. آخرش گفتم چرا اینها را نمیگویی که داد نزنند. گفت بگذار بزنند. گفتم گوشهاشان کر میشود. گفت نمیشود. گفتم عادت میکنند که هر چه را بگویند در هر جا بگویند با داد بگویند. گفت بگذار بگویند، بگذار عادت کنند به داد زدن. گفتم مرض داری. گفت غرض دارم. قصدم همین است که به داد زدن عادت کنند. گفتم آخر چرا؟ گفت برای ارا، برای اینکه فردا که بزرگ شوند جلوی خان دست به سینه نایستند، سربلند بایستند، حرفشان را با فریاد بزنند. گفتم مگر خلی؟ کو خان دیگر؟ رفت، تمام شد. گفت کجایش را دیدهای؟ شاید برگشت، شاید تمام نشده باشد، شاید یک قالتاق دیگری، نه حتما در لباس و مقام خان، بلکه با قالتاقی بیاید و بخواهد تو سر اینها بزند. اینها دستکم آنوقت از روی عادتشان داد خواهند زد، هراس نخواهند داشت، ترسشان با دادزدنشان کمتر میشود فهمیدی؟ یادت رفته که توی فیلمت آن زن به بچه کوچک میگوید «داد بزن! تا بزرگ نشدی ترسو بشی داد بزن! داد بزن جونم. داد بزن!» حالا من به اینها گفتهام داد بزنید. چه میفرمایید؟
می ارزید که با اتوبوس اصل چهار برود در بیابان بجههای عشایری را تربیت کند که داد بزنند. که دکتر و مهندس و معمار بشوند. تمام تحول این مملکت در صد سال اخیر از روی همین نفوذ فکری و علمی پیش آمده است. این چه ایرادیست که شما به کار او در اصل چهار میگیرید و میگیرند؟
ما مطبوعاتی هستیم و وظیفه و چارهای نداریم جز پرسیدن این گونه سوالها که برخی مواقع مطرح میشوند...
بپرسید ... بپرسند. خیلی هم کار خوبی میکنید ولی جوابها را هم مرتب بنویسید. بالاخره مردم یه چیزی در گوششان گفته میشود و آنها همان را تکرار میکنند ولی باید شما بگویید که آقا اینطوری هم نیست. گوش کنید و خودتان را اصلاح کنید و اگر هم اصلاح نمیکنید اقلا بشنوید و معرفت پیدا کنید که چه خبر است و این حرفها یعنی چه ...
نظرتان راجع به تعلیمات عشایری بهمنبیگی چیست؟
فوق العاده بود. من واقعا نمیتوانم نظر بدهم. چی بگم. اینقدر این کار مهم بود که دیگر نظر کسی را نمیخواهد. دهپونزده هزار نفر، یا بیشتر، از آدمهایی که آیندهشان دنبال گوسفند دویدن بود را برداشته با سواد کرد و شعوردار کرد و حتی باعث حسد خانهای قشقایی شد و برخی خانوادههای قشقایی پشت سرش بد میگفتند که این از ما کوچکتره از ما کماهمیتتره ولی این رسیده به اون حد بالا. آنها حسرت مقامهای ارثی زور گفتنهای خودشون را می خوردند. یا حالا عدهای در حسرت بهدست آوردن همان برتریها هستند. این با شرافت و حرمت آدمی منافات دارد.
درپایان اگر چیز نگفتهای هست بگویید...
من چیزی ندارم بگم. شما سوال بفرمایید تا من بگم ...
بهمنبیگی آدم خوبی بود و بچههای خیلی خوبی هم داره. خجسته که در شیکاگوست دختر فوقالعاده ای است. دختری است که در بین عشایر بهدنیا آمده و الان در شیکاگو داره طبابت میکنه. این خیلی مهمه و اگر اینها باعث دلخوری افراد حسود میشود بشود. و پسرش الهوردی هم که در لندن پزشک است پسر خیلی خوبیاست. خیلی هم سربلند و سرافراز است. خانمش هم خانم خوبی است. سکینه واقعا نمونه همسر ایدهآل است. هم در کارهای خانه شوهر هم در کارهای شغل و رسالت و اقدامهای ترقی آوردنده شوهرش شرکت کرد. هم بچههای خودش را بار آورد هم بچههای مردم را در امکانهایی که شوهرش ایجاد کرده بود. سکینه را اول باری که دیدم هرگز فراموش نمیتوانم کرد. ناهار قرار بود بیاید در خانه من در دروس. من در سایه درختهای ته باغچهام نشسته بودم و داشتم نگاه میکردم به انبوه گلهای نسترن روی دو بته ای که برادرم برایم فرستاده بود و در بالای باغچه کاشته بودیم و حالا بسیار بزرگ و پربار شده بود. یک خرمن بزرگ به اندازه یک گنبد کوچک گلهای سفید خوشبو داشت که امید دارم هنوز هم داشته باشد. در بزرگ خانهمان بسیار دور از من پشت آن گلهای نسترن بود. در را که باز کرده بودند ندیدم، اما یک وقت دیدم در میان آن خرمن بزرگ خوشبو زنی با زیباترین لباس سفید پولک دوزی پیدا شد. اول این تلالو را دیدم و بعد دیدم که محمد هم هست. مثل دو آیت زیبایی و همراهی و همدلی از پشت نسترنها درآمدند. این بار اول دیدار بود. بس است. آن زیبایی و صفا هنوز در دل و یاد من مانده است. محمد هم هست.همه میمیرند. اما مرگ پیش یادبودهای باک هرگز نیست. نا هستی و به یاد میآوری او هست. محمد هست ...