آموزش کوچندگان
گفت و گو با استاد بهمن بیگی
ماهنامه کیهان فرهنگی - آذر 1384 - شماره 230
از مدتها پیش در اندیشه گفت وگو با استاد بهمن بیگی بنیانگذار آموزش عشایری در ایران بودیم؛ اما او در شیراز مقیم بود و راه دور.
مراسم بزرگداشت بهمن بیگی در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و حضور استاد در تهران، فرصت خوبی بود که نباید از دست می رفت.
دیدار ما با استاد بهمن بیگی در هتل لاله به یاری همسر گرانقدر استاد، در عصر روزی سرد و در اتاقی گرم صورت گرفت؛ گرمایی که استاد را کلافه کرده بود!
بهمن بیگی 85 ساله، مردم دار و مهربان و صریح و صمیمی است. در هیچ جمعی اصالت فردی و ایلیاتی خود را از دست نمی دهد. در گفت وگو با او به راستی دچار حیرت می شویم. آیا بهمن بیگی روشنفکری است که از شهر به ایل رفته تا با سنت ها و باورهای ناروا از طریق فرهنگ و آموزش بجنگد؟ آیا ایلیاتی سنت گرایی است که از ایل به شهر آمده تا ما را از خطرات خودفراموشی در شهرها و بیگانگی با طبیعت زیبا آگاه کند؟
در برابر انسان فرهیخته و فرزانه ای قرار داریم که در فرصتی 30 ساله، بیش از پانصد هزار نفر را در شرایط دشوار سیاسی و طبیعی باسواد کرده و از آنها، هزاران معلم و مهندس و پزشک ساخته است. نویسنده چیره دستی که در فاصله های زمانی نامنظم، با چاپ یکی از آثارش، ما را به میهمانی گنجشک ها و به رودخانه قره قاج، به ییلاق و قشلاق ایل می برد و با نثری شاعرانه و چشمی که همه زیبایی ها را می بیند، برایمان از آب و خاک و گل و اسب و ایل و رود می گوید. جملاتش زیبا و کوتاه و همراه با طنزی پنهان است. دلخواه ما این بود که ساعتها با استاد گفت وگو کنیم، اما سهم ما از دیدار با استاد تنها دو ساعت بود، زیرا استاد در جایی میهمان بود و باید می رفت. فرصت کوتاه ما گه گاه با تلفن ها و حضور ناگهانی و سرزده برخی از شاگردان ایلیاتی استاد در اتاق، از آنچه بود کوتاهتر می شد و در چنان شرایطی، امکان طرح همه پرسشهایمان میسر نبود. اما حضور استاد در تهران مغتنم بود و ارمغانش برای خوانندگان کیهان فرهنگی، همین گفت وگویی است که در پیش رو دارید.
کیهان فرهنگی: ضمن خیرمقدم و تشکر از این که رخصت دادید تا در حضورتان گفت وگویی داشته باشیم، تقاضا می کنیم ابتدا از خانواده، تولد و تحصیلاتتان بفرمایید.
متشکرم. من واقعاً عاجز شده ام از دست کسانی که از من بیوگرافی می خواهند، ولی حالا که تکلیف می کنید، عرض می کنم.
بنده یکی از کودکان چادرنشین قشقایی بودم که سال 1299.ش یا طبق شناسنامه ام در سال 1298 در منطقه ای در فاصله بین شهرک های خنج و فیروزآباد، به دنیا آمدم. بیشک کودک خوشبختی بودم، برای این که پدر و مادر علاقه مندی داشتم. عجیب است که آنها در آن زندگی چادرنشینی به سواد اهمیت می دادند!
کیهان فرهنگی: آن موقع جز پدر و مادر شما، کسان دیگری هم، چنین علاقه ای داشتند؟
چرا، آن زمان بعضی از کلانترها و کدخداهای ایل هم هوس کرده بودند، که بچه های خودشان را به اندازه ای که خواندن و نوشتن بدانند، آموزش بدهند. پدر و مادر من- به خصوص پدرم- مردی از اهالی شهرضای اصفهان را برای این کار در نظر گرفته بود. همان طور که می دانید، ایل قشقایی یک وطن بزرگ دارد که مملکت است. دو وطن کوچولو هم دارد، یکی وطن زمستانی که شش ماه سال را آنجا زندگی می کند و یکی هم وطن کوچک تابستانی (ییلاق)، که سه ماه آنجا هستند. سه ماه بقیه هم بی وطن هستند و همین طور میچرخند! در ییلاق تابستانی، ما نزدیک شهرضای اصفهان بودیم و همان طور که گفتم، پدرم یکی از اهالی آنجا را که سواد داشت برای آموزش من استخدام کرده بود.
کیهان فرهنگی: استاد ببخشید، چه مطالبی از ایشان آموختید؟
این هم از بخت من بود که خوشبختانه آموزش آن معلم، تنها فارسی نبود و حساب و هندسه هم می دانست! و برای آموزش به خانه ما می آمد و در منطقه ما خانه گرفت. به هر حال، دو سال و خرده ای به بنده سواد یاد داد. بعد نمی دانم، شاید ده ساله بودم که قشقایی ها طبق معمول آن روزشان، قیامی را در سمیرم به راه انداختند.
کیهان فرهنگی: مساله شان چه بود؟
بهانه آنها این بود که سردار ایل ما «صولت الدوله قشقایی» را رضاشاه به تهران دعوت کرده، چرا اجازه بازگشت به ایل را به او نمی دهند؟ دیگر این که: چرا کار او را در ایل، به عهده نظامی ها گذاشته اند؟ خب، این موضوع تا یک مدتی هم برای مردم ایل قابل تحمل بوده، چون نظامی هایی که اوایل مأمور ایل بودند، آدمهای خوب و عاطفی بودند، ولی افسر سومی که می آید و مأمور ایل می شود، آدمی بود به تمام معنا غیرعادی، یا تعمداً به تحریک مخالفان رضاشاه می پرداخته و بازی در می آورده، او آن قدر قشقایی ها را اذیت و آزار می کند که آنها قیام می کنند و می گویند: ما سردار خودمان را می خواهیم، او را بیاورید وگرنه می زنیم و می کشیم.
کیهان فرهنگی: استاد! پدر شما هم آن زمان از اعتراض کنندگان بود؟
بله، پدرم هم از جمله معترضین بود. البته، نه این که پدرم آدم بزرگی بوده باشد، نه. او از کدخداهای محلی بود. دولت پهلوی هم هنوز آن قدرت لازم را برای سرکوب کردن آن جماعت نداشته و در نهایت مصلحت خودش را در این می بیند که خان قشقایی را که در تهران بوده، به ایل برگرداند؛ از او هم قول می گیرند که نظم را در ایل به پا کند. خان به ایل بر می گردد، و دو سال طول می کشد تا نظم برقرار شود. در این دو سال، دولت فرصت تفتین در بین عشایر را پیدا می کند و شروع می کند به ایجاد اختلاف بین آنها، به هر حال، بعد از دو سال، اتحاد ایلی چنان در هم می شکند که دولت موفق می شود و باز هم یک بازی جدیدی را طرح می کند. صولتالدوله قشقایی را تشویق می کند که برای وکالت مجلس شورای ملی به تهران بیاید، چون طبق قانون آن موقع، قشقایی ها باید در مجلس وکیل می داشتند. به هر حال، بعد از این که صولت الدوله وکیل میشود و به تهران می رود، دولت جمعی از انقلابیون را دستگیر می کند و به تهران می برد، از جمله پدر مرا.
کیهان فرهنگی: این واقعه در چه سالی اتفاق افتاد؟
فکر میکنم سال 1310 بود. بعد از چهار ماه که از تبعید پدرم و 20 نفر دیگر از قشقایی ها میگذرد، دولت، سه زن بدبخت ایلی را هم به جرم شرکت در قیام دو سال قبل ایل، دستگیر می کند و به عنوان تبعیدی به تهران می برد.
کیهان فرهنگی: واقعاً این سه زن در آن انقلاب عشایری شرکت داشتند؟
دستگیری و تبعید این سه زن که یکی از آنها مادر من بود، واقعاً با هیچ استدلالی قابل توجیه و توضیح نیست. آخر دولت چرا باید آن سه زن را که نه سواد داشتند، نه زبان فارسی را می توانستند درست صحبت کنند و نه دخالتی در سیاست داشتند، دستگیر و تبعید کند!؟ باور کنید من هر چه تفحص کردم تا دلیلی برای این عمل دولت پهلوی پیدا کنم، نتوانستم، فقط به یک نتیجه رسیدم که گویا دشمن، به حکومت نظامی وقت خبر میدهد که این سه زن برای بقایای یاغیها، آذوقه فرستاده اند، یکی از آنها هم مادر بدبخت من بود. ارتش شاهنشاهی با یک تعداد چریک خودفروخته، ناگهان می ریزند توی ایل و به ما می گویند 24 ساعته باید حرکت کنید به تهران! به هر حال، ما را حرکت دادند. بعد از مدتی سواری روی اسب و قاطر، ما را رساندند به یک ماشین بدبوی کثیف برای تبعید به تهران. من یادم هست که ماه های اول، ما را در یک طویله جا دادند، یعنی جایی که آخور داشت! اینجاست که نطفه های یک اراده نسبتاً قوی در آدم هایی مثل من ایجاد می شد، با چند پرسش از سران حکومت؛ چرا پدر مرا تبعید کردید؟ مادرم را به چه جرمی گرفتید و تبعید کردید؟ آقا نمی دانید این زن بدبخت ایلی چه گریه هایی می کرد، تمام زندگی اش را از او گرفتند، چه گلیم ها و چه اسب هایی از او گرفتند، ما را آوردند توی خیابان و پشت ماشینی بدبو انداختند تا به تبعید ببرند. در تهران هم همانطور که گفتم، ما را در یک طویله انداختند و دم در هم یک آجودان (پاسبان) گذاشتند که گریه هم نکنیم! گفتند: حق گریه هم ندارید! خب، یکی از حقوق انسانها این است که بتوانند گریه کنند، اما مأموران دولت این حق را هم از زن ها گرفته بودند! شما خیال می کنید ظلم آدمیزاد حدی دارد!؟ یادم هست یکی از مأموران می گفت: حالا گریه می کنید؟ می خواستید آن روزی که نظامی ها را می کشتید گریه کنید! مادر من، این زن بدبخت فهمید او چه می گوید، با زبانی نیمه فارسی و نیمه ترکی گفت: ما که کاری نکرده ایم، آنهایی که نظامی ها را کشته اند ما نبودیم. به هر حال، این وضع ما بود. برای همین می گویم شانس چیز مهمی است. من این شانس را داشتم که علاوه بر پدر، مادرم هم تبعید شده بود!
کیهان فرهنگی: استاد! در تهران توانستید به تحصیلتان ادامه بدهید؟
بله، بله. خود آن تبعیدها سبب شد که من به مدرسه بروم. در تهران مرا به مدرسه علمیه ولی آباد بردند که از مدرسه های خوب آن زمان بود.
کیهان فرهنگی: خاطراتی از آن دوران به یادتان مانده است؟
بله، یادم هست روزی که در تهران به مدرسه رفتم، تقریباً مدرسه تعطیل شد! چون من با لباس نظامی به آنجا رفتم و بچه ها از خنده نزدیک بود روده بر شوند! آنها می دیدند که بچه ای با لباس نظامی عجیبی به مدرسه آمده!
کیهان فرهنگی: چرا با لباس نظامی؟
آن زمان چون زیاد نظامی ها را می دیدیم، بنابراین دوست داشتیم ادای لباس آنها را درآوریم و جاهایی که می خواستم به اصطلاح پز بدهیم، لباس نظامی ها را می پوشیدیم، با همان کمربند و حمایل و غیره. برای همین بچه ها دور من ریختند. یکی می گفت: این افسر است. دیگری می گفت: نه سرلشگر است! خلاصه نظم مدرسه به هم خورد.
بالاخره، من و همراهم را از لای بچههای شیطان مدرسه درآوردند و بردند اتاق مدیر که مرد محترمی بود. او خیلی ناراحت شد و از کسی که همراه من بودند عذرخواهی کرد. بعد مرا به معلمی معرفی کرد و گفت: او را امتحان کنید. امتحان کردند و تشخیص دادند که باید کلاس پنجم بنشینم. آن وقتها هر هفته از شاگردان معدل می گرفتند و وضع مدرسه ها بهتر از حالا بود. من اهل مبالغه گویی نیستم، واقعاً دو سه هفته طول نکشید که شاگرد اول مدرسه شدم. آموزگار ما که آدم بلند قد و محترمی بود به نام آقای نصیریان، رو به شاگردان کرد و گفت: حالا بخندید! این بچه از پشت کوه قاف آمده و شاگرد اول مدرسه شده!
به هر حال، من همانطور شاگرد اول ماندم تا آخر. کلاسهای پنجم و ششم را هم گذراندم و از کلاس ششم به کلاس هشتم و از هشتم به کلاس دهم رفتم! هم پشتکار داشتم، هم هوش و هم پولی نداشتم که بازیگوشی کنم.
کیهان فرهنگی: استاد! تبعید پدرتان چند سال طول کشید؟
پدرم حدود 11 سال در تبعید بود و در طول این مدت، اتفاقات زیادی افتاد. مادرم را مرخص کردند و بعد از چهار سال، دوباره من به ایل برگشتم. وقایع آن روزگار واقعاً خودش یک رمان می شود و من ممکن است روزی آن را بنویسم. به هر حال، بعد از 11 سال تبعید پدرم، رضاشاه رفت و ما آزاد شدیم.
من هم لیسانس حقوق گرفتم و با خودم گفتم: حالا باید چکار کنم؟ با رفتن رضاشاه، همه تبعیدی های ایل آزاد شدند و می توانستند به ایل برگردند تا دوباره در صحرا و ایل، دراج ها با آن پر و بال رنگیشان، آهوها با آن چشم های سیاهشان، مادیان ها، اسب ها، گوسفندها و گل ها را ببینند و لذت ببرند. همه به ایل رفتند، ما هم می خواستیم به ایل برویم.
کیهان فرهنگی: پس از گرفتن لیسانس حقوق در تهران، وارد سیاست نشدید؟
چرا، یک مدتی هم وارد سیاست شدیم، برای این که آلمان ها با انگلیسی ها در جنگ بین الملل دوم درگیر شدند و ما هم در این منازعات شرکت داشتیم و به هر حال، مدتی هم به جنگ و این مزخرفات گذشت! خلاصه، ما دیگر دو راه داشتیم، یک راه این بود که بعد از آن گرفتاری ها، بدبختی ها، گرسنگی ها، برهنگی ها، محرومیت ها و محدودیت ها. به ایل بروم و خوش باشم، راه دیگر این بود که در تهران بمانم و به قول دوستان و آشنایان پیشرفت کنم. طبیعی بود که من دلم میخواست به ایل بروم و آزاد باشم، ولی اندرزگویان به من نصیحت می کردند که آخر تو لیسانس هستی، عظمت داری و باید ترقی کنی! راست می گفتند، من آن زمان اولین دیپلمه و اولین لیسانسیه ایل بودم.
کیهان فرهنگی: استاد! در سال 1320 و پس از سال های دراز تبعید پدرتان وقتی رضاخان سقوط کرد چه احساسی داشتید؟
خیلی خوشحال و شادمان بودم. پیش از آن هم دلمان میخواست رضاشاه برود که راحت بشویم و راحت هم شدیم. افراد تبعیدی ایل به محل خودشان برگشتند، اما من دودل بودم که بمانم یا بروم؟ شرایط عجیبی در کشور حاکم بود. دولت نیروی نظامی داشت، نیروهای خارجی در کشور بودند، رضاخان رفته بود و قشقایی ها مسلح شده بودند.
این هم گذشت. بعد هم اندرزگویان و مشاوران بزرگ خانواده مرتب اندرز می دادند که تو با این مدرک، برو پشت میز بنشین و پیشرفت کن!
بنده هم نزدیک دو سال در ایل ماندم. بعد به تهران آمدم و یکی دو سال هم شروع کردم به ترقی! البته جای درست و حسابی به من ندادند، چون مادرم دختر ارتشبد نبود! از کارهای معمولی شروع کردم، پستی هم در بانک ملی گرفتم. البته حکم شد که بروم در دو شهر کوچک و دادیار بشوم، اما من نمی توانستم بروم چون دیدم این کار برایم معنا ندارد. واقعاً من باید از خودم ممنون باشم که زیر بار آن کار نرفتم! می خواستم به ایل برگردم و برگشتم. آنجا من هم مثل بقیه قوم و خویش خودم شدم. هر کاری آنها کردند، من هم انجام دادم؛ گلهای و زراعتی و تاختی و اسبی و فلان.
کیهان فرهنگی: پذیرش مردم ایل و بستگانتان نسبت به بازگشت و اقامتتان در ایل چگونه بود؟
بعضیها واقعاً تعجب میکردند و میگفتند: تو دیوانه ای! این همه درس خوانده ای که حالا بیایی مثل ما زندگی کنی؟ بعضی هم میگفتند: بارک الله! آفرین! خوب کاری کردی که پیش پدر و مادر آمدی. به هر حال، چند سالی طول کشید، باز هم سفری کردم، ولی مدرک لیسانس نمی گذاشت راحت بمانم! سفری به خارج کردم و برگشتم. پولی به هم زدم، دیدم نمی توانم ادامه تحصیل بدهم، ایلی شدم. وضع مادی ام بهتر شد، زندگی شیرین خوبی بود. پدر خوب، پیر، محتاج حمایت پسر. مادر خوب، نیازمند نوازش فرزند.
کیهان فرهنگی: چه زمانی به فکر آموزش عشایر افتادید و اصولاً کار را از کجا شروع کردید؟
درست بعد از این مرحله بود که من به فکر افتادم و با اطرافیانم کمک کنم. به خود گفتم: سواد دارم و باید برای همه بچه های خواهرم و این و آن مکتب دار پیدا کنم. چند تایی مکتب کوچک در چادر درست کردم و دیدم خیلی عالی است! مردم هم دیدند که خیلی خوب است من مراقبت می کردم و معلمان مکتب را امتحان می کردم و همینطوری مسوول چند مکتب خانگی شدم.
کیهان فرهنگی: با متنفذین ایل چگونه کنار آمدید؟
من با کلانترهای ایل رفاقت پیدا کرده بودم وتشویقشان می کردم که از این معلم ها استفاده کنند و قول دادم کمکشان کنم. (با خنده) از طرفی کم کم دیدم زندگی ام خالی شده، رفقا همه ترقی کردهاند، یکی وزیر شده، یکی وکیل، ولی من هیچ چیز نشده ام! گفتم شاید این موضوع بتواند کاری بشود که ما هم یک چیزی بشویم!
کیهان فرهنگی: استاد! الگوی خاصی از جایی برای تأسیس آن مکتب های کوچک چادری در ایل داشتید؟
نه، الگوی خاصی نداشتم.
کیهان فرهنگی: پس می شود بگوییم کاری ابتکاری بوده و...
نه آقا! کدام ابتکار؟ چند تا چادر کوچک برای سوادآموزی به خویشاوندان درست کردن که ابتکار نیست، من هیچ وقت نمی خواهم پز این کارها را بدهم. اهل تواضع هم نیستم، اما چرا، این هوش را داشتم که درک کنم این کار، کار قشنگی است و شروع کردم به نشان دادن این کار به همه؛ و از جمله به فرهنگیهای مناطق ایلی. در همین حین، شنیدم شایگان که آن زمان، رئیس مدرسه حقوق بود وزیر شده. این آقای شایگان خیلی به من محبت داشت و یکی از علل محبتش به من این بود که من کاپیتان تیم فوتبال بودم و تیم فوتبال دانشگاه آن زمان خیلی مهم بود. رفتم پیش او و گفتم: آقای وزیر! من 50 نفر معلم می خواهم! بنده خدا گفت: به به! باشد، ترتیب کارها را میدهم. دستوری نوشت تا در شیراز 50 معلم در اختیارم بگذارند. من هم تعهد کردم که غذا و وسایل ایاب و ذهاب آنها را در ایل فراهم کنم. گفتم: من حقوق نمی خواهم، اما به این معلمان می رسم تا ببینم خوب کار می کنند یا نه؟
کیهان فرهنگی: استاد! قبل از شما سابقه کار آموزشی دولتی یا غیردولتی در ایل وجود داشت؟
در زمان پهلوی کشیده بودند که یکی دو مدرسه در ایل درست کنند، اما شکست خورده بودند. تا آن زمان در سلطنت پهلوی، تنها دو معلم ابتدایی به دو محل ایل فرستاده بودند که هیچ کدام هم موفق نشده بودند و اصلاً نتوانسته بودند در ایل بمانند.
کیهان فرهنگی: استاد از ماجرای گرفتن معلم از وزیر می فرمودید.
بله، رفتم پیش مدیرکل آموزش و پرورش فارس. اول که نامه وزیر را دید گفت چشم! چون وزیر گفته عمل می کنیم اما مدتی کار را طول داد، آنقدر که وزیر عوض شد! آن مدیرکل دبه درآورد و گفت: در تمام دوران پهلوی، ما نتوانستیم دو مدرسه ابتدایی در عشایر دایر کنیم، تازه آن وقت ها ایل مطیع بود و مثل حالا فضول و گستاخ نبود، حالا که ایل هار و دیوانه شده بیاییم. 50 معلم به تو بدهیم؟ نمی توانیم. به هر حال، بنده کارم را ترک نکردم و راه را ادامه دادم تا باز هم بخت به سراغم آمد. آن مدیرکل مخالف یا معاند و تنبل رفت و یک مدیرکل دیگر آمد و همینطور مدیرکل سوم و چهارم، تا روزی مردی آمد به نام «کریم فاطمی» و مدیر آموزش و پرورش فارس شد. پیش این آقا رفتم و گفتم: آقا! من چنین کاری کرده ام ضمناً توجه داشته باشید که من برای اداره کردن مدرسه از همه کمک گرفتم. از فرنگی و ایرانی، از شرکت نفت بگیرید تا اداره اصل چهار، از آلمانی هایی که به حسب تصادف از محل ما عبور می کردند. از یونیسف و غیره هم کمک می گرفتم و از همه بیشتر از بزرگواری به نام کریم فاطمی که خدا انشاءالله رحمتش کند. آقا! این مرد عاشق کار ما شد و گفت: این کار شما خوب است و باید از آن حمایت شود و واقعاً هم حمایت کرد. مرا آورد پیش وزیر و وادار کرد در یک انجمن بزرگ سخنرانی کنم. از من بیمسئولیت خواست تا در آن جمع بیان کنم که اوضاع چگونه است.
کیهان فرهنگی: سخنرانی شما در آن جمع تأثیری هم داشت؟
بله، خیلی. بنا شد هیأتی که برای سمینار بازیها به شیراز می آیند، بیایند و مکتب های ما را ببینند. آمدند و دیدند. اولین مکتب ما را که دیدند، اغلبشان شروع کردند به گریه! تحت تأثیر قرارگرفته بودند! دیدند که ما شاگردانی داریم که نظیرشان در آن شرایط در جایی نبود. اولین معلمی هم که در چادر و توی بیابان دیدند، اسمش لطفعلی بود. این لطفعلی آدم باهوشی بود از اهالی شورجه که دهی بود بین شیراز و فسا، او تصدیق ششم ابتدایی داشت و ماهی 70 تومان به او می دادیم. مرد فقیری بود. یادم هست یکی از آن فرهنگیه ایی که آمده بود ببیند من چکار کردهام، فریاد کشید و گریه کرد. اسم او «عباس اکرامی» بود. به هر حال، کار ما مورد تأیید قرار گرفت. گفتیم باید کاری کنیم که مکتب دارهایمان سمت رسمی داشته باشند و گفتیم چون سوادشان کم است، جایی را به نام دانشسرای عشایری تأسیس کنیم تا آنها بیایند و دورهای را ببینند، با حداقل حقوق و درجه استخدام شوند.
ببینید! من آدم مذهبی به آن معنا نیستم، از همین مذهبی های معمولی ام، همان که پدر و مادرم به من یاد داده اند، ولی به آن لطفعلی گفتم: از این به بعد دیگر کسی حق ندارد اسم تو را به صورت سرهم بنویسد، بلکه باید به صورت جدا از هم بنویسند «لطف علی» تا کار با لطف علی شروع بشود. این طوری بود که دانشسرای عشایری با لطف علی (ع) پا گرفت.
کیهان فرهنگی: استاد! آقای کریم فاطمی با دکتر حسین فاطمی نخست وزیر خویشی داشت؟
نمیدانم، شاید، اما او هم اهل اصفهان بود. من در کتاب جدیدی که در دست تألیف دارم حتماً چند صفحه ای را به او اختصاص خواهم داد. در کتاب سومم «به اجاقت قسم» هم نوشتم: در زدم، در کوفتم، به دستور پیغمبرم، عاقبت سری بیرون آمد و آن سر، کریم فاطمی بود!
کیهان فرهنگی: کریم فاطمی هم به قول شما از آن بخت هایی بود که سراغ شما آمد.
واقعاً این طور بود. من در کتابم این شعر را نوشتهام: گفت پیغمبر اگر کوبی دری *** عاقبت زان در برون آید سری
کریم فاطمی اصلاً دبیر فیزیک بود و وقتی با من آشنا شد، دیگر مرا رها نکرد.
یادم هست یک روز رییس کارگزینی اش را خواست و به او گفت: ببین این بهمن بیگی نمی آید استخدام شود، ما احتیاج داریم به او که استخدام شود. می روی از خانه اش رونوشت شناسنامه و دو قطعه عکس می گیری و استخدامش می کنی.
یک موقع هم به ایشان گفتم: کریم خان! من اینجا نمی مانم. گفت: چرا؟ گفتم: آخر مرا در یک اتاق کوچکی گذاشته ای با دو سه نفر دیگر، این مردم، بزرگان ایل و عشایر می آیند اینجا، من چکار کنم؟ گفت: من چکار کنم؟ اتاق نداریم. گفتم: من هم نمی توانم ادامه بدهم. به کارمندانش گفت: ما یک اتاق کنفرانس داریم، از این به بعد، این اتاق، محل کار بهمن بیگی باشد. هر وقت مهمان آمد حق نداری ببری توی شهر، می بری آنجا پذیرایی می کنی. به من می گفت: فلانی! ما به تو احتیاج داریم. مرا اینطوری نگه می داشت. وقتی می خواست سوار ماشین شود، اول مرا سوار می کرد.
کیهان فرهنگی: استاد! متن کتاب درسی شما، همان کتابهای رسمی آموزش وپرورش بود یا کتاب خاصی را تدریس می کردید؟
متن درسی مهم نبود، «بابا» همه جا یکسان است. پدر و مادر همه جا مثل هم است. پنج به علاوه پنج، همه جای دنیا ده است. حالا این را می خواهی با انگشت نشان بدهی یا با چیز دیگر، اشکالی ندارد. اینها، همه بهانه های ضد کار است.
کیهان فرهنگی: جناب بهمن بیگی! رشد کمی کارهایتان لطمه ای به کیفیت کارهایتان در طول زمان نزد؟
کار ما از نظر کمیت رشد خوبی داشت، از نظر کیفیت هم به شهرت جهانی دست پیدا کرد و آگاهانی از جهان آمدند و دیدند اینجا آدم هایی پیدا شده اند و مدرسه متحرک درست کرده اند که کم نظیر است.
واقعاً کیفیت و کمیت ما در کار سوادآموزی عشایری حیرت آور بود. مسئولان فرهنگی می آمدند و می دیدند که بچه ای از آن طرف ایل سوار بر اسب می آید و گچ را به دست می گیرد و ضرب را با سرعتی روی تخته سیاه انجام می دهد که شیرازی نمی توانست.
کیهان فرهنگی: استاد! شیوه جذب کمک از متنفذین داخلی برای پیشبرد کارها و اهدافتان چگونه بود؟
من فهمیده بودم که چکار کنم. آدم های موثر را پیدا می کردم، دعوتشان می کردم، مهمانشان می کردم و بعد از آنها کمک می گرفتم.
همان آقای فاطمی یک روز به من گفت: بهمن بیگی! این که تو از دور بگویی بیایید به ما کمک کنید فایده ای ندارد. خودت باید جلو بیایی.
کیهان فرهنگی: جناب بهمن بیگی! آشناییتان با مرحوم دکتر حمیدی شیرازی از چه زمانی شروع شد؟
من در شیراز در دوره دبیرستان، محصل استثنایی ایشان بودم. وقتی دیپلم گرفتم، مرحوم دکتر حمیدی بزرگ، دیوانش «اشک معشوق» را می خواست چاپ کند. از من که محصلش بودم کمک گرفت، من هم مقدمه ای برای آن کتاب نوشتم که چاپ شد.
کیهان فرهنگی: حضرت عالی با فریدون توللی، همکلاس بوده اید و...
بله بله، در کتابم «اگر قره قاج نبود» مطلبی با عنوان «ما و فریدون» نوشته ام. این مقاله شهرت ادبی دارد. حتی آدمی مثل یارشاطر که حالا در آمریکاست، عاشق این مقاله است. آقای مهدی پرهام هم از همکلاسی های من است.
کیهان فرهنگی: درباره گستره جغرافیایی کارتان و همینطور نیروهایی که در آن فرصت 30 ساله تربیت کرده اید بفرمایید.
راستش من شصت جور کار کرده ام! (با خنده) و از همان چادرها، هزاران معلم و ماما و جراح و مهندس درست کرده ام. البته کارم را از فارس شروع کردم ولی دامنه آن را به شاهسون، به کردستان، و به بلوچستان کشاندم. بعد هم رییس آموزش عشایر در ایران شدم. باور کنید همه این کارها را با کمک بچه هایی انجام دادم که واقعاً خوب کار می کردند. همانطور که قبلاً هم اشاره کردم، من با نشان دادن کارهایم به آدم های متنفذ، از آنها امکانات می گرفتم. به خاطر همین بود که آدم سازمان برنامه ای، کارم را می دید، عاشق کارم می شد و پول می داد. نظامی مرا می دید، می گفت: قربانت بروم! تو باید به داد ما برسی، تو که باشی نه کشته می شویم و نه می کشیم و امنیت داریم. خلاصه همه کس کار ما را تأیید می کرد.
کیهان فرهنگی: استاد! در یکی از آثارتان ذکری هم از صنعتی زاده کرده اید، لطفاً از آشناییتان با ایشان بفرمایید.
راستش من همه جور آدمی تربیت کرده بودم، اما یادم رفته بود که به مطبوعات چی، ناشر و روزنامه نگار هم احتیاج داریم. گفتم شاید این بچه هایی که در این چادرها تربیت می کنم، فردا بخواهند روزنامه نگار و مطبوعات چی بشوند، یکی دو تای آنها را بفرستم به چاپخانه ها که فوت و فن چاپ را هم یاد بگیرند. اینطوری بود که با صنعتی زاده و معاونش مهندس جعفر صمیمی آشنا و رفیق شدم. گمان می کنم حدود 70 یا 80 نفر از شاگردانم را فرستادم تهران تا آموزش چاپ و مطبوعات را ببینند.
کیهان فرهنگی: جدای از درآمد مالی، واقعاً شاگردانی که شما تربیت کرده اید کسانی هستند که به کارشان ایمان دارند.
این حرف را عباس سیاحی هم که در جلسه بزرگداشت انجمن مفاخر صحبت کرد و شعر خواند، به نوعی دیگر زد و در کتابچه جدید هم نوشته که بهمن بیگی، هنرش ایمان سازی است. نوشته: من تعجب می کنم، او کاری می کند که طرف، ایمانش ساخته می شود! مگر شوخی است که دختری از فارس، از قشقایی و ممسنی با لباس محلی بلند شود برود ارتفاعات زاگرس، در ایلات بین ایران و عراق و دخترهای کرد را باسواد کند! نه ماه آنجا بماند و بعد برگردد.
دختری از فارس بلند شود و با همان لباس محلی اش برود بلوچستان، در آن بیغوله ها و در آن کپرهای کثیف بلوچستان زندگی کند و چادر قشنگ خودش را در ایل فراموش کند! حالا همه کسانی که این حرفهای مرا می خوانند، ایمانشان بیشتر می شود. آن وقت من اعلام می کنم: اف بر کسانی که این مملکت را متهم می کنند که مرد نمی آفریند، شیرزن نمی آورد. آخر چطور می شود که ما توی کوهها و بیابان ها این قهرمان ها را نبینیم!؟ من به آنها که مردم را متهم می کنند می گویم: شما فاسدید، خودتان نمی توانید کار کنید بروید کنار، بگذارید آدم بیاید این کارها را بکند. این ایرانی است: تهمینه و هما، اکنون این دو شیرزن در شیرازند، بروید با اینها مصاحبه کنید.
کیهان فرهنگی: متأسفانه رسانه های ما در تیپ سازی و قهرمان سازی ها، برای الگودهی همیشه دنبال مطرح کردن آدم ها و چهره های غربی می روند و از برجستگان خودمان غفلت می کنند.
آخر مگر فلورانس ناینتینگل کی بود و چه کرد که حالا الگوی بزرگ پرستاری دنیا و ماست؟ او در لندن شنید که انگلیسی ها در کریمه به کمک ترک ها با روس ها می جنگند و تلفات زیادی داده اند. او در لندن پرستار بود، راه افتاد از لندن تا به کمک سربازان انگلیسی برود. مادرش گفت: کجا می روی؟ گفت: می روم زخمی های جبهه را درمان کنم. در این شرایط نمی توانم در لندن بمانم. پدرش گفت: کجا؟ گفت: برادرهای من در جبهه مجروحند، کسی را ندارند. فلورانس ناینتینگل می رود آنجا و خدمت می کند و حالا، ستاره درخشان پرستاری دنیا شده است. ما که از اینگونه آدم ها کم نداریم. من چند نفر از فلورانس ناینتینگل های خودمان را نشانتان بدهم؟
یکی همین خواهرزن من. چه چیز او از فلورانس ناینتینگل کمتر است؟ خدایا خودت میدانی غروب 21 آذر که معمولاً تعطیل بود، با شور و شعف از توی کوه، از سرما می گذشت تا درجایی بسیار دور، بیسوادان را باسواد کند. دیروز یکی از خبرنگاران به من گفت: میتوانم همسرتان را «همسر و همرزم شما» بنویسم؟ گفتم: همسرم هست، پرستارم هست، از من مراقبت میکند، دارو به من می دهد، ولی همرزم، نه! خواهرش همرزم من بود. آن خواهرزنی که سالها در سرما، در غروب روز تعطیل، در آن ارتفاع کار می کرد، او همرزم من است. آقا! این مملکت آدم دارد.
کیهان فرهنگی: کوتاهی از برخی اهالی مطبوعات و دیگر رسانه هاست که این چهره های ایثارگر را معرفی نکرده اند.
کوتاهی از مراکز موظف دولتی است که چهره های بزرگ واقعی را نمی شناسد و نمی شناسانند.
کیهان فرهنگی: استاد! در جلسه خصوصی دیشب در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، درباره هومن فرزاد برادر مسعود فرزاد که اخیرا در تهران فوت کرد، مطالبی فرمودید و...
بله بله، هومن فرزاد از طرفداران آلمان ها بود. آنها سه برادر بی نظیر بودند. مسعود، هوشنگ و هومن.
کیهان فرهنگی: این هومن، همان کسی است که طرح دریاچه های کویری ایران و نیروگاه های آبی را نوشت و طرح او پس از انقلاب توسط آقای هاشمی تحت عنوان اتصال خلیج فارس به دریای خزر مطرح شد.
آفرین! همان است. یک خواهرش، زن سعید نفیسی بود و یکی دیگر، زن دکتر مقدم. یک خانواده بزرگ دانشی بودند، اما غیرطبیعی! من دیشب متوجه شدم که فوت کرده. بله، از هومن یک خاطره جالبی دارم که شصت سال است آن را حفظ کرده ام و تا دیشب به کسی نگفتم؛ چون از من خواسته بود تا زنده است به کسی نگویم. اما حالا که او فوت کرده، آزادم که بگویم. هومن و شولتز، از طرفداران آلمان بودند. در جنگ جهانی دوم، آلمان ها، هومن فرزاد را همراه با چند آلمانی با یک هواپیمای استثنایی از «کریمه» روی آسمان شیراز آوردند و آنها با چتر در ایل قشقایی پیاده شدند. آمده بودند که قشقایی را وادار کنند برود در مناطق نفتی، بمب بگذارد اما قشقایی حاضر نشد. آنها یکی از اولین جاهایی که آمدند، چادر من بود. آن وقت ها من برای خودم در ایل، خانی بودم! از چادر بیرون آمدم، دیدم چند نفر فرنگی دارند به طرف من می آیند- از آن اروپایی های بور شمالی- تعجب کردم که آنها در قشقایی چکار می کنند!؟ گفتم شاید انگلیسی هستند. خب، من آلمانی، انگلیسی و فرانسه می دانستم. به انگلیسی سلام کردم، دیدم رییس آنها روترش کرد! به فرانسه احوالپرسی کردم، باز هم متغیر شد! گفتم شاید آلمانی است، به زبان آلمانی سلام کردم، دیدم چهره اش باز شد و فریاد کشید: مردی که آلمانی می داند! آمد خانه من.
کیهان فرهنگی: آن زمان شما هومن فرزاد را نمی شناختید؟
نخیر، برادرش مسعود فرزاد را می شناختم، اما هومن را نه، اصلاً او هم خیلی شبیه خارجی ها بود و نمی توانستم تشخیص بدهم که ایرانی است!
به هر حال، آمدند و در چادرم از آنها پذیرایی کردم. بعد، من به آلمانی مطلبی را گفتم، نمی دانم چه گفتم که به هومن برخورد و دیدم یک مرتبه هومن گفت: این را دیگر نگو! من تازه متوجه شدم که او ایرانی است. بعد خودش را معرفی کرد و گفت: من هومن فرزاد هستم. خب من هم از عاشقان کارها و ترجمه برادرش مسعود فرزاد بودم. مسعود شناس و صادق هدایت شناس بودم. به هر حال، از آنجا رفاقت من با هومن فرزاد شروع شد، یک رفاقت ابدی. ولی خب، آنها آدم های عادی نبودند. مسعود فرزاد، عاشق حافظ شد و خودش را بیمار کرد. هومن دانشکده پلی تکنیک برلین را تمام کرد و طرفدار آلمان ها شد. آدم عادی این کارها را نمی کند.
کیهان فرهنگی: استاد! همکاری قشقاییها با آلمانیها به کجا رسید؟
قشقایی ها حاضر نشدند با آلمان ها همکاری کنند. هومن فرزاد حامل پیام برادران قشقایی بود. گفته بودند: خودتان را به آب و آتش نزنید، ما اینجا گرفتاریم. شکست خورده هستیم. جنگ را انگلیس برده، به تهران حمله نکنید. بنابراین، آلمانی هایی که همراه فرزاد بودند فهمیدند که قشقایی ها با آنها همکاری نمی کنند. کار چنان شد که وقتی آلمان ها از قشقایی ها جدا شدند و به بویراحمد رفتند، دیگر هومن فرزاد با آنها نرفت، ترسید- او را می کشتند- چون آن آلمان ها «اس اس» بودند. بله، من در این ماجراها بودم.
هومن فرزاد، انسان شایسته ای بود، اصلاً آدم به آن خوبی دیده نمی شد! ولی غیرطبیعی بود. در تهران تنها زندگی میکرد و چهل تا گربه داشت. انگلیسی ها خیلی کوشش کردند که او را به طرف خودشان بکشانند، اما او زیر بار آنها نرفت.
کیهان فرهنگی: استاد! دیشب به خاطره جالب دیگری هم در جلسه خصوصی اشاره کردید، فرمودید: قبل از انقلاب یک هیات خارجی همراه با فیلمبردار به ایران آمده بودند. شاه به آنها گفته بود بیایید از کارها و پیشرفت های ما فیلمبرداری کنید و...
بله بله، یادم آمد، شاه به آنها گفته بود: ما وسایل کافی فراهم می کنیم تا شما کارها و پیشرفت های ما را ببینید، ولی بی طرفانه، آنها هم به شاه گفته بودند: ما حاضریم شما هر جا و هرچه را می خواهید به ما نشان بدهید تا فیلمبرداری کنیم، اما بگذارید ما هم هر جا را که می خواهیم ببینیم و فیلمبرداری کنیم. شاه هم گفته بود: بسیار خوب بیایید و ببینید! شاید بدبخت لابد خبر نداشت که چه ستم ها در خاکش بر مردم می رود وگرنه نمی گفت: بیایید و ببینید. به هر حال، نمی دانم چند ماه بعد از آن بود، یک روز که در چادر نشسته بودم دیدم فیلمبرداران خارجی آمدند. جریان را فهمیدم. اتفاقاً از جمله جاها و کارهایی که آن هیات قرار بود ببینند و فیلمبرداری کنند، یکی هم تعلیمات عشایری ما بود. شاه می دانست که کار ما یک کار جهانی است. او سپاه دانش را هم در فهرست کارهای قابل ارایه گذاشته بود. بدبخت خیال میکرد سپاه دانش هم خوب است؛ در حالی که سپاه دانش افتضاح بود و آن قدر که پز آن را میدادند دروغ بود. به فیلمبرداران خارجی گفته بودند که ما مثلاً در خارک فلان کار را کردهایم، فلان جا، پلاژ ساخته ایم یا در ذوب آهن، چه کارها شده است! و خلاصه یک سیاهه داده بودند از اقداماتشان. یا از آن شرکت هایی که درست کرده بودند و تمام مملکت را خراب کرد، اسمش چه بود؟
کیهان فرهنگی: تعاون شهر و روستا
بله بله، شاه بدبخت خیال می کرد که دارد مملکت را نجات می دهد، ولی آدم هایش طوری انتخاب و تربیت می شدند که هیچ غلطی نمی کردند! به او گزارش غلط میدادند، او هم باور می کرد. البته مقصر بود، چرا؟ چون آدمهای بدی را برای کارها انتخاب می کرد.
کیهان فرهنگی: استاد! نظر آن هیات خارجی درباره مدارس و کارهای شما چه بود؟
وقتی آنها به دیدن مدارس ما رفتند، من عازم شد که همراه آنها بروم، خوشم نیامد، از کارمندان و راهنماهایم کسانی را برای توضیح فرستادم. وقتی برگشتند گفتند: خارجی ها با دیدن مدارس عشایری واقعاً حیران شده بودند! رییس آنها گفته بود: آرزوی من این بود که بچه هایمان در چنین جایی درس بخوانند! من توی چادر، لابراتوار درست کرده بودم! با، باطری در چادر، برق روشن میکردم. آخر این که کاری نداشت. دختر دانش آموز جعبه را باز می کرد و سیمها را به هم می بست و چراغ روشن می کرد. همان طور که می توانست مثلاً استبصار را بنویسد، همانطور که می توانست عدد 56 را در 407 ضرب کند، این را هم یاد گرفته بود. گچ را خودمان می ساختیم. بعد آن هیات رفتند جای دیگر را دیدند و فیلم گرفتند و بعد به ما خبر رسید که فیلم آماده نمایش شده و عجیب این که برنده و ستاره فیلم هم من بودم! اما فیلم پخش نشد و به نمایش در نیامد. در حالی که من آرزویم این بود که دربیاید و پخش بشود. از یکی از مطلعین شنیدم که گفت: هیات خارجی به شاه گفته بودند: ما می خواهیم «اوین» را ببینیم! «محبس» را ببینیم!، «بلوچستان» را ببینیم! رفته بودند و تا چه جاهایی را فیلمبرداری کرده بودند! خب، فیلم را گرفته بودند، اما شاه با پخش آن موافق نبود، هرچه خواسته بود آن قسمت مربوط به اوین و زندان و بلوچستان را از فیلم حذف کنند، نتوانسته بود و فیلم همان طور ماند.
کیهان فرهنگی: شما آن زمان با جلال آل احمد هم آشنا بودید، نظر جلال درباره کارهای شما چه بود؟
سال 24 کتابی که من درباره عرف و عادت در عشایر فارس نوشته بودم به فرانسه ترجمه شده بود. منتها مترجم حقه باز، آن را وسط کارهای خودش گذاشته بود و به نام خودش تمام کرده بود! آل احمد این را فهمیده بود. در یک جلسه ای به من گفت: فلانی! کتابت به فرانسه ترجمه شده ولی به نام آدم دیگری! بعد خود آل احمد، کتاب را برایم آورد. در یکی از جلسات که منزل یکی از دوستان مشترک بودیم، آل احمد به من گفت: بهمن بیگی! خیلی تعریف تو را می شنوم ولی نصفش را باور می کنم، پنجاه درصدش را قبول دارم. گفتم: آخر من چکار کنم که تو آن پنجاه درصد دیگر را هم قبول کنی؟ گفت: دستم را بگیری ببری به ایل! گفتم: آقای آل احمد! لطفاً در همان پنجاه درصد بمان! گفت: چرا؟ گفتم: آخر مگر دیوانه ام که این کار را بکنم!؟ من به جای تو، یک ژنرال را به ایل می برم، مدیرکل سازمان برنامه را می برم. خب اگر تو آنجا بیایی که کارم را تعطیل می کنند! اگر تعریفم را بکنی، می گویند: تو چکار کرده ای که جلال آل احمد مخالف حکومت از تو تعریف کرده؟
کیهان فرهنگی: در بیانیه ای که دیشب در جلسه بزرگداشت قرائت کردید، نکته جالبی وجود داشت، شما در سال های دور به آموزش توأم با مهربانی و محبت تاکید داشتید، اما دیشب در خطابه تان صحبت از این بود که آموزش تنها کارساز نیست و نظرتان این بود که فلسفه آموزش و پرورش باید دگرگون شود و اشاره کردید که به طور کلی آموزش و پرورش در جهان اشکال دارد که این همه جنگ درست می کند. این استنباط ما از صحبت های شما درست است؟
من می گویم اگر معلم خوب باشد، آموزش و پرورش صحیح درست میکند. تعصب و جهل را از بین میبرد. نافهمی و جهل مایه جنگ است. معلم اگر عالیقدر باشد، صلح درست میکند. ببینید! معدل 11 از عهده کار معلمی بر نمیآید، شما معدل 19 را برای رشته پزشکی انتخاب می کنید تا طبیب بشود، طبیبی که با جسم انسان سرو کار دارد، از شما می پرسم، واقعاً کار او سخت تر است یا کار معلم، که روح، اخلاق و عدالت را می سازد؟ این کار اشتباه است. بنده با این رویه، مخالفم و این فلسفه من است.
کیهان فرهنگی: جناب بهمن بیگی! از این که فرصتی ایجاد کردید تا در حضورتان بخشی از سؤالاتمان را مطرح کنیم سپاسگزاریم.
من هم از شما ممنونم.
مصاحبه استاد محمد بهمن بیگی با ماهنامه کیهان فرهنگی - آذر 1384 - شماره 230
نویسنده: نام نویسنده ذکر نشده است