وب سايت رسمی محمد بهمن بيگی


تاریخ: 1394/05/07 تعداد مشاهده: 2433
در سوگ آن گنج شایگان (برای زنده یاد محمد نادری دره شوری)

در سوگ آن گنج شایگان

دکتر ابراهیم سلیمی کوچی

 
از آن­ هایی بود که با لحنی سرشار از متانت و امید و شکیبایی تو را به یاد بسیاری از خصلت ­ها و آرمان­ های محمد بهمن­ بیگی می­انداخت. محمد نادری دره­ شوری را همیشه از آن دست از  معلمان ایلیاتی می دیدم که هر جا چراغی برای پاسداشت فرهنگ و انسانیت روشن بود، حضور داشت. البته حضوری بی چشمداشت و بی شائبه. حضوری پر از فروتنی و دانایی و بلندهمتی.

بیشتر در بزرگداشت­ های استاد بهمن بیگی می دیدمش و گاه گاه تلفنی از حال هم خبر می گرفتیم. اغلب با خوش دلی و مسرت خاصی که به خاطر دیدار دوستان در عمق چشم های بیابانی اش سوسو می زد و در رنگ رخسارش می دوید، از هر دری صحبتی به میان می آورد. بسیاری از فضیلت های ادبیات و اندیشه های ناب عرفانی در جانش نشسته بود و روح آزاده و جوانمردش را به صورت گنجی شایگان درآورده بود. از شوخی های خاص خودش و نازک بینی های رندانه اش که می گذشت، همیشه پرسش و یا بحث خاصی درباره تاریخ و یا ادبیات بومی یا اندیشه، به طور کلی در چنته داشت که پیش می کشید و ذهن و ضمیر آدمی را تا مدت ها مشغول می کرد. محمد نادری در کسوت معلمی تحسین می انگیخت و در نقش دوست و همدم، شورانگیز و دوست داشتنی بود.

هجرت نابهنگام آنچنان چراغ پرفروغ را به این سادگی ها نمی توان تاب آورد. به چشم خود دیدم که انبوه شاگردان غمزده و دوستان شفیق او در رفتنش چه دریغ ها خوردند و چه غمگساری ها کردند. تلخکامی خاموشی چراغ روشنی همچون او به­خصوص برای شاگردان او در ایل سربلند قشقایی از یادنرفتنی است.

دلم برای محمد نادری تنگ می شود. همین که خبر تلخ رفتنش را شنیدم، بهت­ زده و سراسیمه در گوشه­ای نشستم و با خود اندیشیدم که ای داد چه حرف هایی که بین ما ناگفته ماند. چه حرف های بسیاری بود که تنها می شد با او در میان گذاشت و از او راهنمایی خواست. آخرین بار که دیدمش همین اردیبهشت 94 بود. با هم و در ماشین او به همراه آقای دانشمندی برای شرکت در مراسم بزرگداشت استاد بهمن بیگی به جهرم رفتیم. مثل همیشه چنان گفتگوی شیرین و جذابی بینمان درگرفت که هیچ متوجه مسافت نشدم. مثل همیشه از بلندنظری، دانش و روشنایی که در حرف ها و جهت گیری های نادری بود، بهره ها بردم. در سالن دانشگاه جهرم به ناگاه نوبت سخنرانی اش را به من داد. چنین التفات ها و فروتنی هایی از او البته هیچ بعید نبود. من اما با اصرار از او خواستم که حال که زحمت فراهم آوردن مطالب را کشیده لااقل نصف وقتش را صحبت کند و من هم پس از او صحبتی خواهم کرد. به هیچ روی راضی نشد و مرا با تشویق و دلگرمی یک برادر بزرگ تر به جایگاه سخنرانی فرستاد. نگاه همراه با تحسین و پرعطوفتش را در حین صحبت­ هایم هنوز به یاد دارم.

حیف شد. این روزها خیلی به آدم هایی همچون او محتاجیم. این را به تعارف و مجامله نمی گویم. این روزها به معلم هایی مثل او احتیاج داریم تا بتوانیم مشق فرهنگ دوستی و احترام به ارزش ها را بارها و بارها بنویسیم و بخوانیم. دریغ از آن جوانمرد آزاده، از آن جان شیفته‌ی اصالت های سرزمین مادری که زود و نابهنگام در حسرت و بهت و ناباوری تنهایمان گذاشت.