در سوگ آن گنج شایگان
دکتر ابراهیم سلیمی کوچی
از آن هایی بود که با لحنی سرشار از متانت و امید و شکیبایی تو را به یاد بسیاری از خصلت ها و آرمان های محمد بهمن بیگی میانداخت. محمد نادری دره شوری را همیشه از آن دست از معلمان ایلیاتی می دیدم که هر جا چراغی برای پاسداشت فرهنگ و انسانیت روشن بود، حضور داشت. البته حضوری بی چشمداشت و بی شائبه. حضوری پر از فروتنی و دانایی و بلندهمتی.
بیشتر در بزرگداشت های استاد بهمن بیگی می دیدمش و گاه گاه تلفنی از حال هم خبر می گرفتیم. اغلب با خوش دلی و مسرت خاصی که به خاطر دیدار دوستان در عمق چشم های بیابانی اش سوسو می زد و در رنگ رخسارش می دوید، از هر دری صحبتی به میان می آورد. بسیاری از فضیلت های ادبیات و اندیشه های ناب عرفانی در جانش نشسته بود و روح آزاده و جوانمردش را به صورت گنجی شایگان درآورده بود. از شوخی های خاص خودش و نازک بینی های رندانه اش که می گذشت، همیشه پرسش و یا بحث خاصی درباره تاریخ و یا ادبیات بومی یا اندیشه، به طور کلی در چنته داشت که پیش می کشید و ذهن و ضمیر آدمی را تا مدت ها مشغول می کرد. محمد نادری در کسوت معلمی تحسین می انگیخت و در نقش دوست و همدم، شورانگیز و دوست داشتنی بود.
هجرت نابهنگام آنچنان چراغ پرفروغ را به این سادگی ها نمی توان تاب آورد. به چشم خود دیدم که انبوه شاگردان غمزده و دوستان شفیق او در رفتنش چه دریغ ها خوردند و چه غمگساری ها کردند. تلخکامی خاموشی چراغ روشنی همچون او بهخصوص برای شاگردان او در ایل سربلند قشقایی از یادنرفتنی است.
دلم برای محمد نادری تنگ می شود. همین که خبر تلخ رفتنش را شنیدم، بهت زده و سراسیمه در گوشهای نشستم و با خود اندیشیدم که ای داد چه حرف هایی که بین ما ناگفته ماند. چه حرف های بسیاری بود که تنها می شد با او در میان گذاشت و از او راهنمایی خواست. آخرین بار که دیدمش همین اردیبهشت 94 بود. با هم و در ماشین او به همراه آقای دانشمندی برای شرکت در مراسم بزرگداشت استاد بهمن بیگی به جهرم رفتیم. مثل همیشه چنان گفتگوی شیرین و جذابی بینمان درگرفت که هیچ متوجه مسافت نشدم. مثل همیشه از بلندنظری، دانش و روشنایی که در حرف ها و جهت گیری های نادری بود، بهره ها بردم. در سالن دانشگاه جهرم به ناگاه نوبت سخنرانی اش را به من داد. چنین التفات ها و فروتنی هایی از او البته هیچ بعید نبود. من اما با اصرار از او خواستم که حال که زحمت فراهم آوردن مطالب را کشیده لااقل نصف وقتش را صحبت کند و من هم پس از او صحبتی خواهم کرد. به هیچ روی راضی نشد و مرا با تشویق و دلگرمی یک برادر بزرگ تر به جایگاه سخنرانی فرستاد. نگاه همراه با تحسین و پرعطوفتش را در حین صحبت هایم هنوز به یاد دارم.
حیف شد. این روزها خیلی به آدم هایی همچون او محتاجیم. این را به تعارف و مجامله نمی گویم. این روزها به معلم هایی مثل او احتیاج داریم تا بتوانیم مشق فرهنگ دوستی و احترام به ارزش ها را بارها و بارها بنویسیم و بخوانیم. دریغ از آن جوانمرد آزاده، از آن جان شیفتهی اصالت های سرزمین مادری که زود و نابهنگام در حسرت و بهت و ناباوری تنهایمان گذاشت.
|